مي دونم خيلي گناه کردم ! ولي اين رو هم مي دونم که تو و اون بالايي خيلي مهربون هستيد . گاهي فکر مي کنم کاش خدا اين قدر مهربون نبود تا حساب دست همه مي اومد . ولي بعد با خودم ميگم پس تکليف اراده ي انسان ها چي ميشه ؟
مي دونم خيلي عذاب کشيدي ! مي دونم چقدر سخته سال ها زنده باشي و مرگ انسان ها رو يکي يکي به چشم ببيني ! عزيزانت رو از دست بدي ! مريدان و دوستانت يکي بعد از ديگري پر پر بشن و تو هنوز صبر بکني ! البته من اينا رو درست و درمون درک نمي کنم و فقط ميتونم چرت و پرت بنويسم ، ولي همينش هم غنيمتي است تحفه ي درويش . آخه الان ديگه برگ سبز پيدا نميشه و آلودگي هوا همه رو خاکستري کرده !
اين هم يکي از هزارن بلايي است که ما سر خودمون مياريم و تو شاهد اونا هستي . تا کي مي خواي ما رو در اين جهالت بذاري ؟ما تا کي بايد خودمون رو نابود کنيم ؟ مبادا دير بشه ؟ چون اين طوري که ما داريم پيش ميريم به زودي کسي باقي نمي مونه ! تو رو جون هر کسي که دوست داري ( من که ميدونم کيه !) يه فرجي بکن تا ما هم معني زندگي رو بفهميم !
در ضمن نميگم هزار سال به اين سال ها ! چون من که قرار نيست هزار سال عمر کنم !